مهد کودک
عزیز دلم این روزها برای من و تو روزهای جدیدیه ،روزهایی که در آن تو داری مستقل تر میشی و نمیدونی تو دل من چه خبره .دارم مبارزه میکنم با این حالم اینقدر که اطرافیانم متوجه پریشان حالیم شدن .بعداز کلی پرس و جو یه مهد خوب برات پیدا کردم چون خودت خیلی دوست داشتی بری و از طرفی هم آمادگی آموزش دیدن رو داری .گرچه بابا جون و مامان جون مخالف بودم مخصوصا بابا جون ولی از طرفی مهد تو رو مستقل میکنه .روز اول بازم بردمت خونه باباجون و قرار شد بعداز اینکه صبحانه خوردی با مامان جون برین مهد وقتی من رسیدم دفتر مدیریت تو رفته بودی داخل و من و مامان جون مشغول صحبت با مدیر مهد بودیم و از تو میگفتیم و اخلاقیاتت .خوشبختانه با روی باز رفته بودی و منم هم...
نویسنده :
سارا
8:24